با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
آتنا، دختری با چهره جذاب و تیپ و استایل فانتزی و اروپایی که همیشه مورد حسد دخترها و مورد علاقه پسرها قرار میگیره. حالا میخواد با استفاده از هوش فوق العاده ای که داره بهترین رتبه رو بیاره و توی یکی از بهترین رشته های دانشگاه شریف تحصیل کنه و برتریش رو بیشتر کنه. توی این راه با یه شخص آشنا میشه که در مقابل هوش فوق العاده آتنا نابغه ست و براش چالش ایجاد میکنه و آینده مهیجی رو براش رقم میزنه!
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
از خواب بیدار شدم،همونجور که چشم هام بسته بود دستم رو دراز کردم و اچ تی سی که بابا تازه برام خریده بود رو برداشتم.چشم هام رو باز کردم به ساعت نگاه کردم.با دیدن ساعت ۹ سریع سیخ شدم.وای مدرسه دیر شد…چرا مامان بیدارم نکرده بود؟خواستم شیرجه بزنم به طرف در… که یادم اومد یه هفته تعطیلی رسمی داریم دوباره روی تخت ولو شدم…یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم،خیلی حس خوبی بود که مجبور نبودم تخت نرم و گرمم رو ول کنم. پتوی زردم رو کشیدم بالا و سرم رو فرو کردم توی بالشت نرمم و دوباره خوابیدم…داشتم خواب شاهزاده رویاهام سوار بر لامبورگینی صورتی رو میدیدم که با احساس فشاری رو کمرم از خواب بیدار شدم… به روی شیکم خوابید بودم…خواستم بلند شدم ولی یه چیزی روی کمرم بود و نمیزاشت بلند شم…!همونجور که چشم هام بخاطر خواب نیمه باز بود سرم رو برگردوندم…عصبی یه پوف کشیدم و گفتم:آریا از روی کمرم پاشو. زبونش رو دراورد و یکم خودش رو تکون داد:نمیخوام. من:عه پسر لوس.پاشو بینم کمرم درد گرفت. آریا:نمیخوام،دارم آتنا سواری میکنم. دوباره سرم رو فرو کردم تو بالشت،اول صبح حوصله کل کل نداشتم.خیلی خوابم میومد.دوباره خواستم بی اهمیت به آریا بخوابم که در باز شد و آیلار اومد داخل:آتی مامان گفت بیاین ناهار… ولی بعد با دیدن آریا گفت:عه منم میخوام سوار شم. سرم رو بلند کردم و گفتم:مگه اومدین شهربازی که میخواین هی سوار این و اون بشین. و بعدش رو به آریا گفتم:پاشو آریا… آریا:نمیخوام. من:اگه پا نشی دیگه از پارک آخر هفته خبری نیستا… یه خنده کرد و گفت:اوه اوه و بعدش پرید از تخت پایین و با آیلار از اتاق خارج شدن… به زور از روی تخت بلند شدم،مگه ساعت چندبود که مامان برای ناهار صدام کرده بود؟یه نگاه به ساعت دیواری روی دیوار اتاق انداختم.ساعت یک و نیم…خب امروز یکم زیادی خوابیدم. همونجور که خمیازه میکشیدم رفتم طرفم دستشویی.کش موم رو برداشتم و موهام رو پشت سرم بستم.یه آب به صورتم زدم و با همون لباس خواب کیتی که تنم بود رفتم پایین.حوصله تعویض لباس نداشتم. رفتم توی آشپزخونه…بابا پشت میز نشسته بود و روزنامه میخوند…آیلار و آریا هم توی سر و کله همدیگه میزدن.مامان هم داشت میز غذارو میچیند…مشخص بود حسابی خسته شده.تازه از دانشگاه اومده بود.البته تقریبا وضع همیشه همین بود.هیچوقت هم حاضر نمیشد که خدمتکار بگیریم.میگفت دوست نداره یه غریبه هی توی خونه رژه بره. دوباره یه خمیازه کشیدم و نشستم پشت میز…بابا سرش رو اورد بالا و یه لبخند مهربون زد:ظهر بخیر خوابالو خانوم. منم یه لبخند زدم:ممنون آقای خوشتیپ. مامان ظرف رولت رو گذاشت رو میز…رو به مامان گفتم:چه خبرا ماری جون؟ مامان اخم کرد و گفت:وای آتی ماری کیه؟